همه‌ی اتفاقات زندگی تکراری شده، تکرارِ تکرارِ تکرارِ تکرار. دور باطلی که مدام می‌چرخد تا به فرزندان حوا ثابت کند که هیچ چیز دیگری برای داشتن یا از دست دادن ندارند؛ تا باور کنند  این انسان تبعیدی است که تنها باید تلاش کند تا از آن فرا رود و همین حس انسان مفلوک به من هم منتقل شده و احساس می‌کنم چقدر همه چیز زندگی تکراری است و بعد می‌نشینم لب پنجره و فکر می‌کنم:

چقدر همه چیز گُه شده است، کاش می‌شد بروم زیر دوش آب سرد و موهای سرم را از ته کوتاه کنم و بعد که حداقل از نظر قیافه عوض شدم، بیایم جلو آینه و بگویم کاش یک نفر بیاید، یک نفر که مثل همه نیست، «مثل هیچ کس فروغ نیست» مثل خودش است، تازه است، هنوز زنگار روزگار نگرفته، هنوز می‌فهمد درد کودک گرسنه‌ای را که تنها لحظه‌ای دیرتر از کرم بدجنس به سیب رسیده، می‌داند درد زندانی سیاسی را که آرمانش در باد افتاده، می‌فهمد رنج مادری که بین انتخاب دو کودک پنج ساله و یک ساله‌اش برای زنده ماندن گیر کرده، می‌فهد درد دختری را که ...، می‌داند درد پسری را که...، خلاصه می‌فهمد. کاش یک نفر بیاید... چرا یک نفر نمی‌آید؟ چرا همه چیز اینقدر گُه شده است؟