داشتم کامو می‌خواندم، رسیدم به جمله‌ای که بدجور زمین‌گیرم کرد:
«در زندگی همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می‌داشته، بیگانه می‌یابد».

تاکنون شاید ده بار این بخش از بیگانه را خوانده‌ام اما هرگز چنین با این جمله احساس یکی بودن نیافتم؛ چه می‌شود که انسان کسی را که دوست می‌داشته، بیگانه باز یابد؟ بیگانه‌گی ما با یک‌دیگر و دوستان و عزیزان‌مان از کدام جهنم‌دره‌ای سر می‌رسد؟

در حال حاضر با این سئوالات بدجور درگیرم. سعی می‌کنم در پست‌های بعدی جوابی بیابم برای این سئوال بی‌جواب.