هر کدام از ما انسان ها برای خودمان حصاری دست و پا کرده ایم، نه به منظور پنهان شدن بلکه برای پناه بردن. هر زمان که دنیای پیرامون فشار می آورد و دیگر مجالی برای ماندن نباشد پناه می بریم به حصار خودمان. 


حصارها کاملاً شخصی است و هر کس بسته به طبع خود مَفَری می یابد برای گریختن و دمی بی خیال نشستن. 

حصار یکی باغ و بستان است، حصار دیگری جمع خانواده؛ یکی به دنیای مجازی می گریزد، دیگری به مجمع دوستان؛ آن یکی به نشئه پناه می برد و این یکی به مستی؛ یکی سراغ فیلم می رود، دیگری موسیقی و قس علی هذا.

برای یک موجود انسانی شبیه من، حصار کتاب است و دنیای درون آن. جایی که بر خلاف شرایط روزگار می توان در خیابان های الجزایر قدم زد، بدون کلمه ای در مراسم ختم شرکت کرد، با سزیف همراه شد، طاعون گرفت و زنده ماند و دست آخر هم به این باور رسید که: «در زندگی روزهای هست که آدمی کسانی را که از همه بیشتر دوست می داشته، بیگانه می یابد».

جایی که می توان در خیابان های هلند و فرانسه قدم زد، در جنگ های باواریا حضور داشت، مرگ دختر پنج ساله را به عذا نشست، از دیار پاریس گریخت، به ملکه سوئد فلسفه آموخت، نوزده بار تشییع جنازه شد و گفت: «من فکر می کنم، پس من هستم».

یا در خیابان های کونیسگبرگ قدم زد، ساعت های مردم را با برنامه دقیق زندگی تنظیم کرده، دین و قانون را مستلزم پاسخگویی به عقل نمود، راه خود را یافته و تا پایان عمر طی کرد و در دم آخر گفت: «خوب است».

و هزاران و هزاران حالت دیگر، فقط کافی است دست دراز کنی و از میان قفسه ها کتابی را برداری تا دنیایت بشود دنیای آن کتاب، خودت هم مختاری در جنگ های پارینه سنگی باشی یا فضای رمانتیک پاریس.

اما همین حصار زیبا هم به بندی بند است، تنها کافی است لحظه ای سر بلند کنی تا تمام آنچه از آن گریخته بودی یکجا و بی امان رویت آوار شود و حصار آبگینه ات را بر سرت فرو بریزد.

اینجاست که یاد شعر عرفی می افتی:

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد

من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار