انسان موجودی عجیب و غریب است؛ موجودی که سراسر رفتار و زندگی او را راز و رمز در برگرفته است. این راز و رمزها چنان بر دست و پای انسان پیچیده که گاه ادامه زندگی را برای او با مشکل مواجه می‌سازد. اما این خود انسان است که همواره رشته‌ای جدید می‌افکند بر پیرامونش؛ گاهی این رفتار انسان را شبیه آن می‌بینم که عنکبوتی گمان کند باید تارها را برگرد خویش ببافد و شروع کند به تار تنیدن شاید هم به این آرزو که از درون این تارها پروانه‌ای سربرآورد حال آنکه در میان آن تارها تنها نابودی به انتظار نشسته است. 

از این عجیب‌تر رفتار دیگر نمونه‌های انسانی است؛ می‌توان پذیرفت که هر انسانی در زندگی خود رازهایی داشته باشد و آنها را به عنوان حریم خصوصی زندگی خود حفظ کرده و از دیگران هم انتظار داشته باشد تا به این حریم خصوصی احترام بگذارند. [که چون موضوعی همه‌گیر بین انسان‌هاست می‌توان بر آن سرپوش گذاشت.] اما تلاش دیگران برای پی بردن به این رازها و گاه حتی بازگو کردن یک راز به هیچ عنوان قابل قبول نیست. تو گویی یک نفر طناب‌هایی به دور خود بسته باشد و اطرافیان‌اش به جای یاری رساندن به او، طناب‌ها را از هر سو کشیده و مجال را برایش تنگ‌تر کنند.

وجود چیزی به اسم راز در زندگی هر انسانی سبب می‌شود بخشی از ذهن او همواره در اشغال این موضوع قرار گیرد و این خود به تنهایی بخشی از ظرفیت‌های این فرد را به خود اختصاص می‌دهد؛ حالا وقتی تلاشی از سوی دیگران برای پی بردن به این راز می‌شود، شخص باید انرژی و ظرفیت بیشتری را برای پنهان نگاه داشتن آن به خرج دهد و این یعنی اختصاص بخش دیگری از ظرفیت‌های او به این مسئله. از سوی دیگر تلاش برای دانستن رازهای دیگران نیز اشغال کننده‌ی بخش دیگری از ظرفیت‌های ذهنی هر کدام از ما خواهد بود. حالا تعدد رازهایی که هر انسانی دارد را حساب کنید و آنرا با تعداد رازهایی که می‌خواهد سر از آن دربیاورد جمع کنید، ببینید این موجود عجیب و غریبی که انسان نام گرفته چه ظرفیت عظیمی از خود را در جایی هزینه می‌کند که شاید هیچ نتیجه‌ای نداشته باشد. با این اوصاف به این نتیجه خواهی رسید که «زندگی را نمی‌توان تحمل کرد، مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.» [نیچه]