دل‌ام چیزهای عجیب و غریب می‌خواهد، چیزهای مبهم و موهوم. دل‌ام می‌خواهد یک ریز تخمه بشکنم؛ دل‌ام چای می‌خواهد؛ دل‌ام می‌خواهد یک لیوان بزرگ قهوه تلخ و غلیظ را یک‌جا سر بکشم.
دل‌ام می‌خواهد یک کسی بیاید، کسی که هنوز رنگ روزمرگی نگرفته بیاید و به حرف‌هایم گوش کند و با من حرف بزند، بماند و نرود، تا هر وقت دل‌ام از روزمرگی‌ها گرفت به او نگاه کنم و ایمان‌ام محکم شود که هنوز کسی هست که آدمیت خود را به حکایت هر روزه زندگی نفروخته است.
دل‌ام می‌خواهد بروم استخر و روی آب شناور شوم. دل‌ام می‌خواهد برم در جکوزی آب گرم آنقدر بمانم که تمام بدن‌ام به آن عادت کند،‌ بعد بیرون بیایم و بلافاصله بپرم درون جکوزی آب سرد، تا تمام سلول‌های بدن‌ام مورمور شود.
دل‌ام می‌خواهد بروم زیر دوش حمام خانه‌یمان که شیرش خراب است و آب‌اش هی داغ می‌شود و زیر آب تمام موهایم را از ته کوتاه کنم، ریش عجیب و غریب بگذارم و بعد که حداقل از نظر قیافه عوض شدم بروم روی زمین دراز شوم و هنوز چند خطی نخوانده خواب‌ام ببرد. چرا خواب‌ام نمی‌برد، چرا؟!

می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب،
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می‌شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می‌خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به‌جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می‌شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم می‌شکند
دست‌ها می‌سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می‌پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند.

چرا همه چیز اینقدر عوضی است؟ چرا اینقدر گُه شده‌ام؟! چرا همه چیز اینقدر مزخرف و کسل کننده است؟! چرا هیچ چیز عوض نمی‌شود؟! چرا هیچ‌کس نمی‌آید در بزند و مرا از این روزمرگی بیرون بکشد ؟! چرا ...؟! چرا...؟! چرا؟!