(تیرماه 1360- تیرماه 1391)
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند، زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده است». [صادق هدایت- بوف کور]
نمیدانم این جملات ابتدای کتاب «بوف کور» را چند هزار بار خواندهام و هر بار چقدر با آن احساس همذاتپنداری کردهام. اما حال امروزم خیلی فرق میکند. چند سال است که پنجم تیرماه حال و هوای دیگری دارم و عقربههای ساعت که از روی 24 شب 4 تیر که رد میشوند گوشی موبایل را دستم میگیرفتم و شروع میکردم به اساماس فرستادن یا فکر کردن به اینکه چه برنامهی عجیب و غریبی میتوان ریخت که «وریا» را غافلگیر کرد. تا پارسال که هنوز ماهی از تولدش نگذشته بود که همه چیز تمام شد، «وریا» رفت.
«وریا» برای من فقط یک دوست نبود، حتی چند سالی بود با هم قسم برادری خورده بودیم، ولی ناگهان همه چیز خیلی زود دیر شد، من ماندم و بیمارستان و پزشک قانونی و غسالخانه و کفن و نماز و قبرستان و تدفین و شب اول. که گفته بود تنهایم نگذار من تنهایی از اینها میترسم. سعی کردم تا آخرین جایی که میتوانستم بروم تنهایش نگذارم، اما امروز یکسال پس از آخرین تولدش، باید بگویم: «داداش وریا، من از این دنیا میترسم، از آدمهایش، روزهایش، شبهایش از نفسهای خودم هم میترسم».
میدانم امروز در بین ما نیستی، اما به عادت چندین ساله:
«وریا امروز تولدته، اگه تو هم نخوای، به دنیا اومدنت رو به خودم تبریک میگم».