کسی با خوشحالی می‌گفت:
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می‌فروشم؛ کلیه‌ام نان می‌شود، با پنیر و سبزی، دخترم آن را می‌خورد و لپ‌هایش کل می‌اندازد.
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می‌فروشم؛ کلیه‌ام چک می‌شود، به قیمت حصاری که تو را در زندان محصور کرده، تو بیرون می‌آیی و سایه‌ات باز می‌افتد روی سرم.
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می فروشم؛ کلیه ام سرمایه می شود برای تو، که بروی آن طرف آب، صندل ببری و عروسک بیاوری، بالا شهری بشویم، پولدار.
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می‌فروشم؛ کلیه‌ام سقف می‌شود بالای سرمان، پول پیش خانه‌ای اجاره‌ای، نقلی، بی حیاط، بی درخت و حوض و آب.
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می‌فروشم؛ کلیه‌ام مهریه می‌شود برای تو، پدرت قبول می‌کند و تو می‌شوی بانوی خانه‌ام.
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می‌فروشم؛ کلیه‌ام جهیزیه می‌شود برای خواهرم، اثاث‌خانه می‌شود، صندلی، اجاق، یخچال، تلویزیون.
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می‌فروشم؛ کلیه‌ام جشن عروسی می‌شود، لباس سفید عروسی تو می‌شود، آئینه می‌شود، شمعدان می‌شود، تخم‌مرغ‌های طلایی و نقره‌ای پوک می‌شود چیده شده در سبدهای کوچک طلایی چهار طرف سفره عقد.

و من زنی را می‌شناسم که می‌گفت:
- یکی از همین روزها کلیه‌ام را ده میلیون و هفتصد هزار تومان می‌فروشم؛ کلیه‌ام خرجی می‌شود برای زندگی‌مان.
اما کلیه‌اش نئشگی شد زیاد، خماری شد بیشتر؛ شوهرش کلیه‌اش را گرد کرد سپید، دود کرد سیاه؛ سقف اتاق چهار پنج متری‌شان دوده زده؛ کلیه‌‌اش روی منقل سرخ شد، گر گرفت، سیاه شد، خاکستری، باز سرخ شد، باز گر گرفت، باز سیاه شد، باز خاکستری؛ کلیه‌اش پای بساط سوخت، کلیه‌اش پای بساط تمام شد.