نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفام
و حرف آخرم را
با بغض میخورم.
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
«باشد برای روز مبادا»!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام «روز مبادا» نیست.
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست.
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!
نمیدانم این شعر را قیصر امینپور (تولد ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ گتوند - مرگ ۸ آبان ۱۳۸۶ تهران) برای کی یا چی نوشته، اما از نظر من مخاطباش تنها و تنها میتواند آزادی باشد، چرا که تنها اوست که وقتی نیست هستها چونان که باید نیستند و باید آخر حرفات را بخوری و حرف آخرت را سانسور کنی و تنها بدون آزادی است که هر روز میشود روز مبادا.
آنقدر با حرفهای آخر و آخر حرفهایم، بغض خوردهام، که دارم خفه میشوم؛ اما هر وقت بغضام میخواهد بترکد که «مرد گریه نمیکند». میخواهم فریاد بزنم که «مرد صدایش را بلند نمیکند». میخواهم فحش بدهم که «مرد حرف بد نمیزند». میخواهم بگریزم که «مرد فرار نمیکند». میخواهم بجنگم که «مرد جانش را به خطر نمیاندازد». میخواهم ... که «مرد ... نمیکند». ...
حالام به هم میخورد از این همه قید و بندی که یا جامعه برایمان درست کرده یا خودمان. آن قدر در این بایدها و نبایدها و هنجارها گیر کردهایم و آنقدر خودمان را به این بکنها و نکنها گره زدهایم که پاک یادمان رفته انسان آزاد آفریده شد و چون آزادى را از او بگیرى جاناش را گرفتهاى.