روزهای عجیبی است.
دست و دلم به نوشتن نمیرود. کلی کار نیمهتمام روی سرم انبار شده، اما دستم نمیرود تمامشان کنم و همین کارهای نیمه تمام شده خورهی روح و روانم اما انگیزهای برای اتمام هیچکدام ندارم.
در یک روال روزمره گرفتار شدهام، تنها بخش غیر روزمرهام شده کتاب خواندن و یادداشت برداشتن و فیلم دیدن.
دلم میخواهد یک چیزی عوض شود، اما چه چیزی خودم هم نمیدانم، بلاتکلیف بلاتکلیفم. فکر کنم در داستانهای هزار و یک شب پادشاهی بود که دلش یک خوردنی میخواست که نه شیرین باشد نه ترش، نه شور باشد نه بینمک، نه گرم باشد نه سرد، نه سفت باشد نه نرم، نه خشک باشد نه آبدار و ... . خوب یادم هست وقتی این بخش را خواندن در دلم گفتم خب مرض بخور؛ و حالا خودم همان مرض را گرفتهام.
شدهام مصداق همان بیت معرف که: «من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
اما بی شک نمیتوان اینطور ادامه داد.
فکر میکنم از خودم دور شدهام. نه اینکه خودم یک شخص به خصوص باشد منظورم خود خودم است. فعلا درگیرم و به قول دوستی خود درگیری دارم.