غربت را در فرهنگ لغت یک اصطلاح دانسته‌اند، اصطلاحی برای تعریف دور شدن، دور شدن از شهر خود، دوری از وطن؛ اما غربت چیزی فراتر از این است، گاه انسان در وطن و خانه خود هم احساس غربت می‌کند و این دیگر واویلا است.

«دست بردار از این در وطن خویش غریب»

اینکه بگویی غربت و کسی غربتت را نبیند و نفهمد و درک نکند خودش غربتی مشدد است.

می‌گویم غربت و تنها تو می‌دانی غربت چیست.

«با تو برای چه از غربت دست‌هایم بگویم؟

ای دوست! ای از غم غربت من به من آشناتر»

غربت زیستن است در میانه جهانی که در هیچ‌کجای آن جایی برای بودن و ماندن نیابی؛ غربت زیستن است در کنار آنانی که به تو بودن تو، دشمن‌تر از دشمن‌اند؛ غربت زیستن است...

احساس غربت که سرازیر می‌شود، همه چیز را به هم می‌ریزد، غربت می‌شود اول و آخر.

این غربت دیگر حس کمبود نیست، انگار که در هستی‌ات پیچ اضافه آورده باشی، پیچی که ندانى مربوط به بود است یا نبود؛ همین می‌شود زخم جزامی روح، از درون و بیرون می‌خوردت تا جای خالی‌اش را پیدا کنی، پیدا هم که شد تازه اول دردسر است، باید پیچ اضافه را آنقدر بتراشی و بچرخاتی تا با جای خالی هماهنگ شود.

بعد از همه این‌ها وقتی که فکر می‌کنی کار تمام شده، پیچ تازه بسته شده شروع می‌کند به فشار آوردن و بیخ گلویت را می‌گیرد و تازه می‌فهمی پیچ را جای اشتباهی بسته‌ای و حالا نه تنها باید دنبال جای پیچ در بود و نبودت بگردی که مصیبت باز کردن پیچ و دوباره بستن‌اش هم اضافه شده است.

غربت حس عجیبی است و تنها باید مثل یک بیماری لاعلاج تحملش کرد، تا دردش آرام آرام عادی شود، اما باز هم هر از گاهی این زخم مزمن سر باز می‌کند و...