از انسان فرزانه پرسیدند: معنای زندگی چیست؟
گفت: روزی در بازار میرفتم، یخفروشی را دیدم که دست خالی باز میگشت، یکی از او پرسید: «چه شده؟ هرچه یخ داشتی فروختی؟» گفت: «نخریدند، تمام شد.» از آن روز دانستم زندگی مطاعی است که اگر به موقع نفروشی تمام خواهد شد.
پرسیدند: به چه بفروشیم؟
گفت: در بازار نشسته بودم، خطاطی شعری خوش بر کتیبه نوشته، بر دست گرفته بود تا بفروشد؛ گدایی او را گفت: «این هنر به چه میفروشی تا خسران بر عمر و هنرت نباشد؟» خطاط اندکی فکر کرد، کتیبه را به گدا احسان کرد و بازگشت.
باز پرسیدند: خسران عمر در چیست؟
گفت: کسی یخ به 5 درهم خریده بود و صبح به کمتر از 12 درهم نمیداد، چون ظهر شد و نیم یخ آب، فریاد مىزد: «یخ به 5 درهم خریدهام، نیم آن به یک درهم مىدهم، مبادا در همین نیز خسران نمایم».
پرسیدند: چه کنیم که خسران سهممان نگردد؟
گفت: مسافرى را دیدم به سایه و کنار جوى آبى چنان دل بسته بود که از رسیدن به باغ پر گل و درختى که در آن نزدیکى بود باز ماند. چنان از کنار زیبایىها مىگذشت که تمام عمر را در نرسیدن هدر کرد. یکى در افسوس و اى کاش زندگى را هدر داد و دیگر در ترس و شاید آینده. یکى چنان به خود توجه داشت که تنها ماند و دیگرى چنان به دیگران توجه داشت که خود را از دست بداد. از اینان نباش.
چنین گفت انسان فرزانه.