شاملو چندین سال پیش سروده بود:
«روزگار غریبی است نازنین»
می‌گویند غربت و تو می‌دانی غربت چیست. برخی از غربت تنها دوری از شهر و زادگاه را تعبیر می‌کنند و برخی دوری از یار و دیار را معنای غربت می‌گیرند.
اما مشکلی که امروز غربت را برای چون منی معنا می‌کند بیگانگی با مردمی است که در کنار آنها زندگی می‌کنم، با آنها نشست و برخواست می‌کنم و گاه دوستانی نزدیک به خود آنها را می‌یابم؛ اما به شدت با منِ من بیگانه و گاه دشمن‌اند.
نمی‌دانم مردم پیرامون ما از چه رو با تفکر و تلاش برای دانایی این همه بیگانه‌اند، البته گویی همیشه همین بساط بوده است؛ چرا که حضرت خیام در کتاب «جبر و مقابله» آورده: «گرفتار روزگاری هستیم که از اهل علم فقط عده‌ی کمی، مبتلا به هزاران رنج و محنت، باقی مانده، که پیوسته در اندیشه‌ی آنند که غفلت‌های زمان را فرصت جسته به تحقیق در علم و استوار کردن بپردازند. دانشمند نمایان عصر ما حقیقت را به جای باطل ارائه می کنند و از تظاهر به دانستن قدمی فراتر نمی‌گذارند.»  
و حالا مانده‌ام تا به تکرار غم هزار ساله‌ی نیما «کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را»