داستان: یک جزیره سبز هست اندر جهان/ اندر او گاوی ست تنها خوش دهان!/ جمله صحرا را چرد او تا به شب/ تا شود زفت و عظیم و منتجب/ شب ز اندیشه که فردا چه خورم/ گردد او چون تار مو لاغر ز غم!/ چون بر آید صبح، گردد سبز، دشت/ تا میان رشته، قصیل سبز و کشت/ اندر افتد گاو با جوع البقر/ تا به شب آن را چرد او سر به سر/ باز زفت و فربه و لمتر شود/ آن تنش از پیه و قوّت پر شود/ باز شب اندر تب افتد از خزع/ تا شود لاغر ز خوف منتجع/ که چه خواهم خورد فردا وقت خور؟/ سالها این است کار آن بقر/ هیچ نندیشد که چندین سال من/ میخورم زین سبزهزار و این چمن/ هیچ روزی کم نیامد روزیام/ چیست این ترس و غم و دلسوزیام؟/ باز چون شب میشود، آن گاو زفت/ میشود لاغر که آوه، رزق رفت!
نتیجه اخلاقی: نفس، آن گاو است و آن دشت این جهان/ کاو همی لاغر شود از خوف نان.
سئوال اخلاقی: فکر میکنید بهتر است بر خلاف این گاو در زمان حال زندگی کرد و از نعمتها لذت برد؟
نتیجه غیراخلاقی: آیا نگرانی از آینده بخش مکمل وضعیت انسان نیست؟ آیا نگرانی، همانطور که باعث فشار روحی میشود، موتور محرک زندگی نیست؟ اما باید به دنبال راهی بود تا بین بیخیالی مفرط که سبب عقبافتادگی میشود و نگرانی که آن هم مانع زندگی راحت است، تعادل برقرار نمود.
سئوال غیراخلاقی: فکر میکنید افسوس گذشته و ترس از آینده را میتوان به تجربه از گذشته، تلاش امروز و برنامهریزی فردا تبدیل نمود؟
پینوشت: اصل داستان از مولاناست و برخی تغییرات و نتایج اضافی از بنده.