همه میپرسند: راستی چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا رفت؟
در پاسخ به همهی این سئوالها فقط یک جواب میدهم: دیگر همه چیز تمام شده و وریا دیگر در بین ما نیست.
حالا وریا به آرزوی خودش رسید و با عمر کوتاه ۳۱ سال دعایش برآورده شد.
امروز که حرارت درد از دست دادن نزدیکترین دوستم کمی آرامتر شده، یادم افتاد که سال ۱۳۸۷ در هفتهنامهای اینترنتی به نام «نتهشتم پریم» که وریا و من با هم راه انداخته بودیم و پیش از فیل+تر شدن سایت «نت هشتم» سه شماره منتشر شد.
وریا در شماره صفر آن دربارهی خود نوشت:
متولد 5 تیر 1360 و کارشناس زراعت و اصلاح نباتات و هنوز جوهر مدرکاش خشک نشده دوباره هوای دانشگاه به سرش زده و پشت سد کنکور ثبتنام کرده است.
نشریه «هفت آسمان» را در دانشگاه منتشر کرد تا نشان دهد میشود هم صاحب امتیاز بود هم مدیرمسئول و هم سردبیر.
عاشق حسین پناهی است و جز برای خواهرش و محمّد رضا دلش برای کسی تنگ نمیشود.
تنهاست و جز با محمّدرضا، تدینا (سگ) و آرتورشا (لاکپشت) با کسی رابطهای ندارد. البته این تنهایی است که خودش اختیار کرده و دوست دارد حفظش کند.
در موسیقی ترکیبی از یک معجون عجیب و غریبی است، شجریان، مرضیه، عماد رام، دایدو، ضیا اسد، عبدالحلیم حافظ و بیانسی را دوست دارد.
در جشنوارههای داخلی شرکت نکرده ولی مقامهای اول جشنواره جهانی نویسندگان جوان ونیز 2001 و مسابقه پژوهشگران ادبیات نوآور و کوتاهنویس جوان فرانسه 2002 او را به یک نویسنده جهانی بدل کرده، البته نویسندهای که چند وقتی رابطهاش با قلم تیره و تار شده بود.
در سرمقالهی شمارهی اول همین نشریه با عنوان هماهنگی نوشت:
کاش میدانستم قدر زندگی چیست؟ یا لااقل قدر زندگی خودم را میدانستم. کاش خودم را پیدا میکردم. چرا همیشه منتظرم اتفاقی در آینده بیفتد بعد زندگی را شروع کنم؟ چرا فکر میکنم امروز زندگی نیست؟ چرا فکر میکنم امروز همان روزهای نان و تره است و زمان کره خوری حتماً فردا یا فرداها فرا میرسد؟ چرا اینقدر گیج و درگیرم؟ احساس خفهگی ناشی از تنهایی همه وجودم را مکیده است، پوسیدهگی تمام ارادهام را خورده است، اندک شخصیتی که برایم باقی است مانند ویترینی است که آنرا پیش یکی دو دوست حفظ کردهام؛ درست مثل ژنرالهای فراری ایران شاهنشاهی که به ضرب رنگ مو و لباسهای اتو کشیده قدیم نظامی با جورابهای واریس و کرست کمر راست میایستند و قیافه میگیرند و خود را سرلشگر خطاب میکنند تماماً دلزدهام. نمیشود از واقعیات گریخت امّا مسکن مطلقم خواب شده است به این امید که یک روز دیگر هم بگذرد.
اینجا سالهاست کسی کار مفت نمیکند، یا باید در دنیا ارج داشته باشد یا مطمئن باشد در آخرت به او چیزی میدهند.
به زور آمدهام بدون هماهنگی، این هماهنگی کلمه جالبی است از دو جهت، یعنی نه با من صحبت کردهاند که قبول کنم یا خیر و نه اصلاً پدر و مادر محترم در اوج داغی و شهوت جنسی و شهوت تداوم نسل خود برای به دنیا آمدن من با دنیا هماهنگی کرده بودند. نه من حاضر بودم و نه دنیا، حالا این وسط چه کار میکنم نه خودم میدانم نه دنیا، کاملاً احساس میکنم در یک آن هر دو از هم دلخور و دلسرد و ناامیدیم هم من هم دنیا، و هیچکدام شاید چیزی از یکدیگر توقع نداشته باشیم.
حال که در میان این آشفته بازار خودت را گول نزدهای و چیزی نیافتهای که مخدرت باشد و سرگرم و کرخت وادارت کند به ادامه زندگی نمیگذارند بروی، نمیگذارند دنیا را برایشان جا بگذاری، از این و آنور میترسانندت، ریشه جوشان وجودت را میخشکانند، دائماً تهدیدت میکنند فرقی نمیکند با پدر حرف بزنی یا کتاب مذهبی را باز کنی عادت کردهاند به تهدید، کاری میکنند مثل سگ کز کنی، زوزه بکشی و به خدا پناه ببری از آینده. میخواهم بگذارم و بروم نمیخواهم دل به چیزی ببندم. پدر و مادرم به دنیا آمدند چون پدر و مادرشان میخواستند و من به دنیا آمدم چون پدر و مادرم میخواستند آنها زندگی میکنند چون خودشان اینطور میخواهند ولی من نمیخواهم زندگی کنم. چیزی نیست، چیزی وجود ندارد که دلخوشم کند، چیزی که مرا از میان خودم بیرون بکشد فقط یک چیز میتواند کاری کند که فکر نکنم آن هم خواب است، و وقتی که چشمت را باز میکنی درست انگار خلاصه اخبار را میبینی، همه بدبختیهایت از جلو چشمت لیست میشود و میگذرد، بدبختیهایی از نوع خصوصی، از نوع غیر قابل عنوان، درست از همانهایی که وقتی به اصرار دیگران درد دلت باز میشود اول نگاه میکنند بعد کمی کجکی میخندند، سر تکان میدهند و بعد میگویند: همین...!؟ واقعاً فکر میکنی اینها مشکل است؟! و بعد تقریباً میشوند دو دسته یک عده خود را جر میدهند تا به تو ثابت کنند که این مسائل عادی است و ممکن است برای هر کسی پیش بیاید و گروه دیگر هم شروع میکنند مشکلات خودشان را با غلو زیاد و با آب و تاب و تا اندکی آغشته به دروغ برای تو تعریف میکنند و میگویند تا تو عبرت بگیری، میگویند و میگویند و میگویند. دیگر سالهاست وقتی به اصرار یک شکنجهچی مهربان برمیخورم لبخند میزنم و میگویم: مشکلی ندارم، خدا رو شکر همه چیز خوب است، قانع میشوند چون جداً همه چیز من خوب است، شرایطم، احترامی که برایم قائلند و داشتن چیزهایی که خیلیها آرزویش را دارند. من باید در جواب سئوال جویندگان مشکلم صریح بگویم: برادر عزیز من مشکلم این است که خوشی زیر دلم زده است، آنقدر خوشم که میخواهم نباشم، آنقدر زندگی مرا لوس و ناز پرورده کرده است که میخواهم حالش را بگیرم و نباشم تا نتواند به من خدمات و سرویس بدهد، دیگر از خوشی اشباح شدهام و در حال ترکیدنم.
از کسی دلگیر نیستم وقتی خودم از دست خودم کلافه و دلگیر شدهام، وقتی از دست خودم کفرم بالا آمده، وقتی در دقایقی نمیتوانم حتی خودم را تحمل کنم از چه کسی خرده بگیرم؟ چرا اینقدر زود پیر شدهام مگر چند سالم است؟! 27 سال دارم نه 87 سال، ویرانم، وقتی پسر و دختر جوانی را میبینم که گرم کنار یکدیگر راه میروند یا نشستهاند خوشحال میشوم، آشکارا لبخندی میزنم و برایشان آرزوی خوشی و سعادت میکنم چه کوتاه مدت چه طولانی، چه تا سر همین چارراه چه تا آخر دنیا، تا هر جا که با هم هستند وقتی به خودم میآیم میبینم سرم دارد تکان میخورد ترجمهاش این است: جوانی کجایی که یادت بخیر. بعد به خودم نهیب میزنم که ابله مگر چند سالت است، مگر کجایی؟ مگر چقدر از تو گذشته است؟
خدایا آیا آرزوی مرگ کردن گناه است؟ هیچگاه هیچکدام از آرزوهایم را برآورده نکردهای این همه آرزو کردهام و بیخود پس حالا هم امیدی به برآورده شدن این دعا ندارم فقط میدانم من میمانم و گناه این دعا بدون هیچ نتیجهای مردم از دعا ثواب میبرند و ما ...! خدایا از تو ممنونم که آمدم بدون هماهنگی امّا بگذار با هماهنگی از این جهان بروم عیش را بر من کامل کن، نمیخواهم اتفاقی بیفتد که باز دهانهای مفت باز شوند، در کابوسهای شبانهام دهانهای باز را میبینم که دائم تکان میخورند، فکهایی که میجنبند بدون اینکه صدایی بیاید حتی برخی معلوم است دارند فریاد میکشند اما صدا ندارند، یاد فیلم «مرد مرده» جیم جار موش افتادم سرخپوست اسمی را میگفت که معنیاش این بود: کسی که بلند حرف میزند امّا حرفی برای گفتن ندارد، یعنی همان احمقهایی که حرفهای احمقانهای میزنند.
فقط در این تنهایی تو ماندهای خدایا، پس دعا میکنم اما اگر برآورده نمیکنی دلگیر هم نشو. بارالها به من صبر زیاد عنایت کن عمر کوتاه.
khili dosesh dashtam... khiliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii.
vali jorate gotaneshm nadashtam. alan be to migam ke behesh begiiiiiiiiiiiiiii
yeki bod... yeki hast... ke dosesh dare...
vali jorat nadasht... nadare...