۱- چقدر دلم میسوزد...
چه بگویم از این همه مصیبتی که روی دلام آوار شده و به هر بهانهای مثل دمل چرکی سر باز میکند و از درون خودش درد میدهد بیرون.
بر خلاف پا به سن گذاشتههای دور و برم که مینشینند پای ماهواره و از صحبتهایی که نشسته بر ساحلان آن سوی دریا میزنند، خوششان میآید و بعد با آب و تاب برای یکدیگر تعریف میکنند و گاه خودشان هم تحلیلی به آن میافزایند یا چیزی را که دیشب شنیدهاند به جای تحلیل خودشان قالب میکنند و طوری وانمود میکنند که انگار ۲۰ سال پیش است و همای اقبال دیش و رسیور فقط روی پشتبام آنها نشسته و کس دیگری از برنامههای دیشب خبر نداشته و بعد شنوندهها هم برای آنکه وانمود کنند اصلا نمیدانند دیشب کدام شبکه چی پخش کرده با تعجب گوش میدهند و در مقالی دیگر ادامه صحبتهای همان فرد دیشبی را در تائید فرمایشات نفر قبلی بازگو میکنند[خواستم مثالی بزنم چقدر حرف توی حرف آمد] ... داشتم میگفتم بر خلاف این قبیل افراد حالام بد میشود وقتی میبینم فلان آقا یا خانم که رفته و نشسته آن سوی دنیا و برای ما تحلیل میکند که مثلاً افزایش قیمتها چه فشاری به مردم وارد کرده و قس علی هذا.
۲- چقدر چشمانم ذُق میزند...
تصویری که برای این پست انتخاب کردهام را «سیاه، سفید، خاکستری» است و فکر میکنم نه تنها میتواند نماد کاملی برای جنبش دانشجویی در ۱۸ تیر باشد، بلکه نشانگر جزء به جزء رفتار ما ایرانی جماعت است که همیشه یا میزنیم یا میخوریم یا تماشاگریم. در این تصویر چیزی که بیشتر برایم جالب است خاکستری بودن آنکه میزند و سیاه بودن آن کس است که به نظاره نشسته.
این تصویر با چند نمکباش و کمی نخ کنفی درست شده و با دوربین گوشی موبایل عکسبرداری، اما وقتی نگاهاش میکنم یاد این جمله از دکتر شریعتی میافتم: «آنها که رفتند کاری حسینی کردند، آنها که ماندند باید کاری زینبی کنند، اگر نه یزیدیاند».
چیزی که بیشتر اذیتم میکند این است که خود ما با سکوتمان بر سر آن سفید چنان کردیم که قاتل خاکستری نکرد.
۳- چقدر صورتم خیس است...
به تقویم که نگاه میکنم دلم میریزد از این روز، ۱۸ تیر اگر هزار سال هم از آن بگذرد، باز برای بسیاری از ما بوی خون میدهد و گاز اشکآور و دغدغه و ترس و ...