نوشتم و خواستم «باورم کن...»
تو نوشته بودی:
«پس از نبودنهایت، نهال تازه به بارم بیثمر گشت...
«همان به که نیستی و نمیبینی...!»
در جواب این کلام تو نوشتم:
«فکر میکنی همین که نباشی و نباشم کافی است
«تمام بودنام
«در کنار تمام نبودنهایت درد میکند
«و این درد دارد نابود میکند قامت شکستهی مرا
«برایت نوشتهام باورم کن
«این زخمهای کهنه دارند تکه تکه میکنند باور مرا
«باورم کن
«تا این باور التیامی باشد بر زخمهای کهنهام.»
حالا میگویی از من و خودت دیرگاهی است رفتهای
و میخواهی تنهایم بگذاری با زخمها و غمها و زنجیری که دستهایم را بسته
خودت بگو
قریبی با نبودنها؟
یا غریب شدهای با بودن؟
چارهی این دو بودنی است که باید ابتدا از خود شروع کنی
من چه کنم که دیرگاهی است بودن و نبودنام درد میکند
قلب و دستات را در باغچه به خاک سپردهای که چه؟
مگر نمیدانی هر چه سر به کمال آورده روزی در خاک شده است؟
باور نمیکنی؟
به شاخههای لالههای واژگونات نگاه کن
غنچههای این گلها از دل همان خاکی درآمدهاند که تو
قلب و دستات را آنجا کاشتهای...!
و چون به کمال رسیدند
دوباره رو به همان خاک میکنند
تا بار دیگر
دانهای بکارند برای کمالی مکرر...
میترسانیام با سکوت!
بشکن این دیوار از اساس ویران را.
بیا برگردیم
برعکس روایت رودها
که عادتمان دادهاند به تشنگی
میچشانند و باز تشنه رها میسازند
باید به سرچشمه برسیم
در مسیر هر کجا تو خسته شدی من تکیهگاه میشود و
هر کجا من کم آوردم تو یاورم شو
چرا که
لطافت روح تو معنای عشق است و
خون من آبروی عشق.