گام برمی‌دارم،
همچون کسی که دل برنمی‌کند از در خانه.
می‌نگری،
همچون کسی که انتظار می‌کشد و نمی‌بیند.
من، زمینی هستم که درد می‌کشد و دم برنمی‌آورد؛
تو، آسمانی هستی که بغض دارد و نمی‌گرید.

 

باورم کن
این غبار لعنتی دارد نابودم می‌کند
زبان بگشا
می‌دانم حرف‌های فراوان داری برای گفتن
من اما بغض‌های فراوان دارم برای نگفتن.

 

قلب‌ام را تو نگه دار
از تمام احساس‌ام همین باقی مانده
که آن هم دیگر جایی برای ماندن ندارد.
می‌دانم خسته‌ای از این روزگار و 
دست‌هایت هنوز درد می‌کند از بارهای بسیاری که به دوش گرفته‌ای
به دست‌های بسته‌ام نگاه کن
آزادش کن از این زنجیر
تا یاوری باشد برای بارهای خستگی‌ات.

 

باورم کن
که ایمان دارم به قدرت باورت
با هم
گام برمی‌داریم به انتظار
لطافت روح تو معنای عشق است و
خون من آبروی عشق

  

 پی نوشت 1: این طرح از اردشیر رستمی هم شاید یک دلیل مهم بود برای سرودن این شعرواره.

پی نوشت 2: این شعر که 10 اردیبهشت 1391 زاده شد، شاید توضیح یک اتفاق باشد، اما حاصل یک روز نشستن است و اندیشیدن به روزهایی که شاید گذشته؛ اما هنوز زنده‌اند و شاید دلیلی برای ادامه زندگی تا ...