با صدای اذانی که از لای پنجره به زور خود را داخل اتاق کرده تا  در میان همهمه رفت و آمد ماشین‌ها خود را به گوش برساند، بیدار می‌شوم؛ بدون آنکه نگران چراغ‌هایی باشم که دیشب روشن گذاشته‌ام برمی‌خیزم، وضو می‌گیرم و روی گلیم کوچکی که قرار است نقش سجاده مرا بگیرد تمام قد می‌ایستم.  دستانم را که بالا می‌آورم یک لحظه در نظر می‌آیی و بعد همه چیز تمام می‌شود ...  الله اکبر ... السلام علیکم و رحمت الله و برکاتــ ... هنوز سلام نماز را کامل نکرده‌ام تمام ذهن مرا به خود می‌گیری. درون اتاق خوابیده‌ای و من سرشار از حس تو را داشتن به این می‌اندیشم که چه زیباست که نخواهی فکر خاموش کردن چراغ‌هایی باشی که روشن گذاشته‌ای، زیرا تو هستی تا تمام نبودن مرا کامل کنی و نگذاری تنهایی از هم بگسلاندم.