زندگی این روزهای من آنقدر عجیب و غریب شده که مدام در ذهنم این شعر میگردد و زمزمه میکنم: «ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد/ من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار». چقدر این روزها روزگارم بد است.
جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیار
نیافتم که فروشند بخت در بازار
کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن
که روزگار طبیب است و عافیت بیمار
مرا زمانه طناز دسته بسته و تیغ
زند به فرقم و گوید که هان سری می خار
زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی
کَنم جوشن تدبیر و هم دفع مضار
ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار
عجب که نشکنم این کارگاه مینایی
که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار
جمالالدین سیدی محمد (عرفی)