آخرین مکان هنرمندان
دوباره از همان خیابانها*
سردی هوا، عابران را وادار میکند تندتر گام بردارند. در میان عنوانهای گوناگون کتابها و فریادهای «کمیاب، نایاب طبقه بالا»، «کنکوری، ارشد زیرزمین» که دیگر این روزها چاشنی غروبهای خیابان انقلاب است، صدای گوشنوازی شنیده میشود، اول به نظر میرسد یکی از ماشینها ضبط خود را بلند کرده اما کمی که جلوتر میروی، صدا واضحتر میشود، خوب که دقت کنی، مقداری خارج میزند و صدای خواننده هم آشنا نیست. در میان همهمه عابرانی که یا با هم صحبت میکنند یا با تلفنهای همراهشان، صدای دادزنهایی که به جایی که از آن پول میگیرند، هدایتت میکنند و بوق ماشینها، پسر و دختری هنر میفروشند، پسر نوجوان آکاردیون میزند و دختر میخواند، همان آهنگ آشنای سلطان قلبها.
هنر در خیابان
امروز هر کجای شهر را که نگاه کنی، حضور دارند؛ فرقی نمیکند بالا، وسط یا پایین شهر باشد؛ هر کجا تجمع مردم زیاد باشد، آنها هم هستند؛ هنرمندانی که هنر خود را در خیابان میفروشند. حتی دیگر هنر خاصی هم نیست، هر کس هر هنری دارد به میدان آمده تا شاید از این هنر لقمه نانی درآورد؛ نقاش، خطاط، عروسکساز، مجسمهساز، نوازنده و خواننده.
در میان این گروه، نوازندهها هم درآمد بیشتری دارند و هم بیشتر مورد توجه قرار میگیرند؛ انگار که هر چه صدایت را بلندتر کنی بهتر شناخته میشوی.
پدیده هنر خیابانی، در اروپای قرن 19 رواج یافت و چنان پیشرفت کرد که هنر سبک مدرن، بیش از بسیاری از هنرمندان نامی، وامدار پدیده هنر خیابانی است. این هنر در بسیاری از جوامع پیشرفته پذیرفته شده است، تا جایی که از حدود 30 سال پیش اولین روز تابستان (21 ژوئن) در بیش از 360 شهر بزرگ جهان به عنوان روز «موسیقی خودساخته» جشن گرفته میشود، علاوه بر این نقاشی خیابانی به عنوان یک هنر باور شده است؛ هنر خیابانی در اصطلاح به شیوهای از ارایه هنر گفته میشود که برای اجرا نیاز به المانهای شهری داشته باشد اما در اینجا چیزی به نام هنر خیابانی –به معنای آن- نداریم؛ بلکه هنرمند خیابانی داریم. هنرمندانی که به خیابان آمدهاند تا چیزی از هنر خود را عرضه کنند.
نواختن آهنگ با شنیدن
محسن نوجوانی است که همراه خواهرش خدیجه آهنگ میزنند و میخوانند؛ راحت اطمینان نمیکند که مصاحبه کند، چند باری سعی میکند به قول خودش بپیچاند، بعد هم دلیل میآورد: «نزدیک به هشت سال است که این کار من است، بیشتر از صد نفر آمدهاند مصاحبه کردهاند یکی برای روزنامه، یکی واسه دانشگاه، یکی برای رادیو؛ اما چه فایده.»
اما خواهرش که کوچکتر است، دوست دارد صحبت کند، محسن با اخم نگاهش میکند و زیر لب میگوید: «میخوای مامورها جایمان را پیدا کنند؟»
پس از اصرار زیاد و قرار برای وقتی که کارشان تمام شد، قبول میکنند، حرف بزنند؛ اما باز هم با لحنی عجیب میگوید: «لابد میخواهی بپرسی چند سالت است؟ اهل کجایی؟ چرا اینکار را میکنی؟»
منتظرم تا کارشان تمام شود، هوا سرد است، این را میشود از دستان خدیجه که برای آنکه ضرب بگیرد، مدام در دهانش گرم میکند، خوب فهمید. مردم دور آنها جمع شدهاند، محسن صدای گرمی دارد و آهنگهای معروفی را که برای مردم آشناست و هم خاطرهانگیز، خوب میزند. در همین لحظه پیرمردی جلو آمده و با عصبانیت رو به محسن میگوید: «بروید دنبال کارتان، این چه بساطی است راه انداختهاید، مطربی هم شد کار.»
با دست زیر چانه محسن میزند و میگوید: «معلوم نیست از کجا پا شدید آمدید اینجا، برگردید پاکستان.»
پسر چیزی نمیگوید و فقط ریتم آهنگ را عوض کرده و غمگین میزند، انگار با تنها وسیلهای که برای رساندن صدای خود به دیگران دارد، میخواهد اعتراض کند یا کمک بخواهد.
چند نفری به پیرمرد اعتراض میکنند، از پیرمرد میپرسم: «حاج آقا کاری برای اینها سراغ داری؟»
با سر در حالی که هنوز عصبانی است، اشاره میکند که نه.
- خب اگر دزدی یا گدایی کنند، خوب است یا حالا که دارند از هنری که دارند استفاده میکنند؟
عصبانیتر میشود و میگوید: «حالاداری از اینها دفاع میکنی، مملکت قانون دارد.»
بعد به سرعت دور میشود، محسن با نگاه تشکر میکند و بعد سریع آکاردیون را جمع کرده و آمپلیفایر را خاموش میکند و دست خواهرش را گرفته و رو به من میگوید: «میآیید آنطرف صحبت کنیم، الان زنگ میزند به کلانتری مامورها میآیند.»
از خیابان رد میشویم، در حالی که مدام چشمشان میگردد، ببینند کسی دنبالشان کرده یا نه، در یکی از کوچههای اطراف میایستیم و شروع میکنیم به صحبت کردن: «16 سالم است و هشت سالی میشود که این کار من است. پدر و مادرم وقتی من بچه بودم از آمل آمدهاند تهران. الان هم پایینشهر زندگی میکنیم. سوال دیگری هم داری؟»
اینها را محسن میگوید، نگاهش میکنم و میپرسم: درس خواندهای؟
در حالی که با انگشتهایش بازی میکند، میگوید: چهار کلاس. بعد هم دارم کار میکنم.
- چرا درس نخواندی؟
- دیگه نخواندم.
- دلیل، «دیگه» دلیل نیست.
- پدرم تصادف کرد، خودم هم تصادف کردم، دیگه درس نخواندم.
- آهنگها را قشنگ میزنی؛ از کجا یاد گرفتهای؟
- از پدرم. این [منظورش آکاردیون است] هم مال اوست. قبل از تصادف کردن خودش میزد اما الان سهتار میزند. آهنگها را حفظ میکنم و بعد میزنم.
- موسیقیاش را چطور هماهنگ میکنی؟
- گوش میکنم، حفظ میکنم، شما یک آهنگ به من بده سه روز دیگه برات میزنمش.
دختر بچه انگار حوصلهاش سر رفته باشد، میگوید:
- به نام خدا
از او میپرسم: تو چند سالت است؟
قیافه جدی به خود میگیرد: 10 سال، سه سال است دارم این کار را میکنم و تا کلاس سوم درس خواندم.
- تو از کی یاد گرفتی؟
- من از داداشم. هم زدن [منظور نواختن] هم خواندن.
- روزی چند ساعت کار میکنید؟
- الان هوا سرد است، از ظهر تا شب، تا هر وقت که بشه.
از محسن میپرسم: تا حالا با مردم مشکلی داشتید؟
- با مردم که نه زیاد، فقط بعضیها مثل همین پیرمرده، ولی مامورها اذیت میکنند.
- مثلا چه کار میکنند؟
- میبرندمان کلانتری، وسایلمان را میگیرند. به همین دلیل وقتی میآیند زود در میرویم. تعهد میگیرند که دیگر این کار را نکنیم، چه کنیم، دزدی کنیم یا گدایی خوب است.
روزانه 20 تا 40 هزار تومان کار میکنند، خرج خانه را میدهند و هرکدام هم مقداری پسانداز میکنند و به گونهای صحبت میکنند که انگار میخواهند همین کار را ادامه دهند.
هنر برای گذران زندگی
از کسانی که ساز میزنند، دختری 25 تا 27 ساله در خیابانهای شمال شهر، سهتار میزند، البته خودش میگوید سنتور هم بلد است اما حمل آن سخت است، و خیلیها فکر میکنند مثل فیلم سنتوری گدایی میکند، برای همین فقط سهتار میزند. خانهاش اطراف میدان رسالت است و برای خرج زندگی آهنگ میزند. نوازندگی را از پدربزرگش یاد گرفته و از ته لهجهای که دارد به نظر میرسد آذری باشد.
او هم از مصاحبههای زیادی که با او شده و دردسرهایی که بعد از آن برایش به وجود آمده، گلایه دارد و زیاد ادامه حرف را نمیگیرد و بیاهمیت به کار خودش ادامه میدهد.
اطراف میدان ونک هم دو پسر در حالی که چهره خود را با کلاه و عینک پوشاندهاند، آهنگ میزنند و میخوانند. از صحبتکردن شانه خالی میکنند، فقط معلوم میشود دانشجو هستند و برای خرج تحصیلشان در خیابان نوازندگی میکنند و دوست ندارند کسی آنها را بشناسد.
ایجاد فرصت کاری
در میان نوازندگانی که به خیابان آمدهاند تا خرج زندگی را تامین کنند، کسانی هم هستند که بیشتر برای نشان دادن هنرشان به خیابان آمدهاند. کامران و سعید نوازندگان خیابانی هستند که قیمت سازهایشان خیلی بیشتر از پولی است که به دست میآورند. آنها وقتی شرایط را مساعد ندیدند خودشان دست به کار شدند تا برای خود فرصت کاری به وجود آورند. نزدیک 25 سال دارند و میگویند که از 19 سالگی دستشان در جیب خودشان بوده اما از برخوردی که ماموران با آنها دارند، گلایه میکنند.کامران میگوید: «اینکه بین کلی فروشنده کنار خیابان به نوازنده بگویند که سد معبر کرده و سازهای چند میلیونی او را بعد از کلی خواهش و تمنا پس بدهند، دردآور است و فشار روحی و روانی ایجاد میکند.»
سعید دانشجوی موسیقی بوده و حالا انصراف داده، میگوید: «دانشجوی موسیقی که بودم قرار بود به عنوان استاد در دانشگاه، گیتار تدریس کنم. به دلیل سن کم و البته به گفته مسوول آموزش به بهانه بلندی موهایم اجازه تدریس به من ندادند! من هم تحصیل و تدریس را رها کردم.» اما کامران که سه سال است موسیقی کار میکند، تجربه متفاوتی دارد: «پدرم کارمند آتشنشانی بود، به همین دلیل من هنرستان علمی و تخصصی آتشنشانی را به دلیل هیجانش انتخاب کردم و تا کاردانی ادامه دادم و همه آموزشهای مرتبط مانند برق، تاسیسات و امداد و نجات را گذراندم. مدتی با چیزهایی که آموخته بودم، کار کردم و به هیچ جایی نرسیدم. به موسیقی علاقه داشتم به همین دلیل از سه سال پیش وارد این عرصه شدم. اول به گروه کر دفتر موسیقی رفتم و بعد وارد گروه آوازی تهران به سبک آواز بدون موسیقی «آکاپلا» به سرپرستی میلاد عمرانلو شدم که در مسابقات بینالمللی و آسیایی توانستیم مدال طلا را بگیریم. در حال حاضر آواز تدریس میکنم و دف و ساکسیفون مینوازم.»
قلم و کاغذ
در میان کسانی که خیابان را برای ارایه هنر خود انتخاب کردهاند، نقاشان و خطاطان وضع بدتری دارند. چرا که امروز دیگر نه کسی نقاشیهای سادهای که کنار خیابان با خودکار یا سیاه قلم کشیده میشود را در خانهاش نصب میکند و نه تابلوهای کوچک خطاطی را. این را سعید پیرمرد نقاشی میگوید که با خودکار آبی به نقشآفرینی میپردازد.
میگوید: «تا چند سال پیش در یکی دو تا آموزشگاه طراحی و سیاه قلم آموزش میدادم اما کمکم تعداد شاگردها کم شد و بعد دیگر کلاسها تعطیل شد، الان سه سالی هست که گوشه خیابان بساط میکنم و کارهایم را میفروشم.»
از او میپرسم: وضع کار و درآمد چطور است؟
آهی میکشد و میگوید: «خراب، بعضی روزها دو هزار تومان هم نمیفروشم. اما بعضی وقتها کسانی میآیند و کار سفارش میدهند؛ چه میشود کرد، آدم زنده است که کار کند دیگر. اما اینکه میآیند و من را با این سن و سال و ریش سفید به عنوان سد معبر میبرند و نقاشیهایم را میگیرند اذیتم میکند. یکبار نقاشیهایم را پاره کردند.»
گروه دیگر خطاطان هستند که گوشهای از خیابان یا پارک را به خود اختصاص داده و دیوارهای خالی یا کرکرههای بسته مغازهها را با برگههایی از خط خود زینت دادهاند.
پیرمردی که کنار پارک مینشیند و روی برگهای پاییزی خط مینویسد، حوصله مصاحبه و حرف زدن ندارد، میگوید: «اگر چیزی میخواهی بردار، اگر نه نگاه کن و برو.»
در میان خطاطان خیابان، جوانی خوش صحبت است که اول زیاد به مصاحبه روی خوش نشان نداد ولی بعد اجازه داد از میان حرفهایش هر چه را که میخواهم بنویسم: «دو تا مدرک ممتاز خط دارم، یکی در نستعلیق و یکی در شکسته، اما اینجا جای من شده، صورت خودم را با سیلی که نه بدتر از سیلی سرخ میکنم. بعضی روزها حتی یک هزار تومانی هم نمیفروشم.»
از تحصیلاتش میپرسم: دانشجوی مدیریت صنعتی دانشگاه آزاد شمال بودم، دو ترم خواندم ول کردم، نداشتم خرج بدهم.
حدود 30 سال دارد، اما غم عمیقی در چشمهایش موج میزند، از مشکلاتی که دارد میپرسم که آهی از سر دل میکشد: «توی این سرما و در گرمای تابستان من کنار خیابان هستم به امید آنکه یک لقمه نان حلال دربیاورم اما تا چند وقت در یک محلی میمانم و مردم جای من را یاد میگیرند، ماموران میریزند و میبرندم. بعد یکسری از وسایلم را که میبرند باید تعهد بدهم که دیگر آنجا بساط نکنم، خب چه کار کنم میروم یکجای دیگر؛ من که کاری دیگر نمیتوانم انجام دهم، بروم دزدی کنم خوب است؟»
هنر آخرین ایستگاه
چیزی که در بیشتر این هنرمندان خیابانی به چشم میخورد، نگاه مشترکی است که به هنر خود به عنوان آخرین مرحله قبل از گدایی یا دزدی دارند و این نگاه خطرناکی است.
امروز در همه جای شهر هنرمندان خیابانی به چشم میخورد، حتی در اتوبوسهای خط واحد. پیرمردی با موهای حنایی در میانه اتوبوس ایستاده و فاصله یک یا دو ایستگاه را نی میزند و میخواند.
به او که میگویم میخواهم گزارشی از هنرمندان خیابانی بنویسم، میگوید: بنویس، گدایان بهر روزی طفلشان را کور میخواهند/ طبیبان جملگی مخلوق را رنجور میخواهند/ همیشه مردهشوران راضیند بر مردن مردم/ بنازم همت مطرب که خلق را مستور میخواهد.
میگویم: حرفی نداری که بخواهی در مورد خودت بزنی؟
با صدایی گرم و خشدار میگوید: «هنردوستان عزیز خدا نگهدار همه شما.»
* نام کتابی از بیژن نجدی
لینک گزارش هنرمندان خیابانی، لینک نظر جامعهشناس، لینک نظر شهرساز، لینک گذر فرهنگ و هنر در روزنامه شرق