آنتونی رابینز معتقد است: باید بیرون رفت و خوشبختی را در خیابان جستجو کرد.
حالا خیابان بلند را فرض کنید که در آن ماشینهای بسیار زیاد مشغول تردد هستند و عابران پیاده هم در پیادهروها و هم در طول مسیر سوارهرو مشغول رفت و آمدند و هرجایی که دلشان میخواهد وارد مسیر خودروها شده و عرض خیابان را رد میکنند.
تنها چیزهایی که از این فضای خشک و بیروح میکاهند، صدای نوازندههایی دورهگرد، نقاشیهای پیرمرد گوشه خیابان، تابلوهای خطاطی که به دیوار نصب شده و صدای دادزنهایی است که سعی میکنند در این بازار در هم و برهم عابران را به مغازهای هدایت کنند که به آنها پول میدهد. حتی پارک هم تنها برای بازی بچهها در نظر گرفته شده، سینماها بازار کسادی دارند و تئاتر چندتایی مشتری ثابت دارد و موسیقی هم شده در حد همین نوار و سیدیهایی که سر چارراهها فروخته میشود، خلاصه شده؛ چند کتابفروشی هم که باقی ماندهاند یا برای تامین هزینههای خود به کتابهای کنکوری و کمکدرسی رو آوردهاند و یا به فروش لوازم التحریر در کنار کار خود. فقط چند نفری هستند که هنوز به کتاب عشق میورزند و آنها هم اوضاع چندان خوبی ندارند. دکههای روزنامهفروشی بیشتر درآمدشان از فروش آدامس، کیک، پفک و سیگار تامین میشود و مردم بیشتر از آنکه دغدغه فرهنگشان را داشته باشند، دغدغه غذا و لباس دارند؛ تاکسیها بیشتر دنبال مسافر دربستی هستند و شخصیها بیشتر دنبال مسافرکشی. پلیس بیشتر از آنکه به فکر امنیت و آرامش شهروندان باشد به لباسهایی که پوشیدهاند نگاه میکند و اتومبیلها به جای آنکه بنزین بسوزانند و حرکت کنند، متانول میسوزانند و آلودگی ایجاد میکنند.
این خیابانی که در بالا توصیف شد، سوژه من برای نوشتن یک ستون در روزنامه بهار شد، یک خیابان بلند فرضی، هر چند این خیابان خیالی، بنا بر همه شواهد، با خیابانهای طبیعی ما یکسان است.